زیبایی سینمای «وس اندرسون» برای من تضادی بود، بین قابهای رنگی و بینقص و کاراکترهای انسانیاش. با احساسات باورپذیر و قابل درک. و البته وسواس و تعلق خاطرش به گذشته. انگار که از زندگی قرن بیست و یکمی بیزار باشد، قصههایش اکثرا در میانهی قرن بیستم میگذرد.
همایش نجومی در قلب کویر، در شهر خیالی «آستروید سیتی» در جریان است و داستان فیلم، قصههای درهمتنیدهی شرکتکنندگان نوجوان و والدینشان را در برمیگیرد و البته خاطرات و رخدادها و دلمشغولیها و دلدادگیها و تروماهایشان را. در آمریکای قرن بیستم که زمین بازی «اندرسون» است. از معماری متلها و داینرها گرفته تا طراحی لباس و موزیک، حتی سیگارها و مجلات. تکتک المان های فیلم با ریزبینی و وسواس اندرسونوار انتخاب شده تا بیننده را غرق در آمریکای دهه ۵۰ کند.
سادهانگارانه خواهد بود اگر فکر کنیم دغدغه کارگردان فقط ایجاد یک حس نوستالژیک به گذشته است. همانطور که اشاره شد، «اندرسون» زیر لفافه رنگین فیلمش کلکسیون کاملی از احساسات و عواطف انسانی جای میدهد. بلندپروازی، عشق، تلاش برای فهم جایگاه خود در هستی و هزار مثال دیگر که هر بیننده به سهم خود تجربه کرده است. «اندرسون» بین دنیای فیلمش و دنیای مخاطب فاصله نمیاندازد.
پرده نوستالژی را که کنار بزنید، دید بهتری به شخصیتهای او خواهید داشت. «اندرسون» تلاش میکند تا با خیل ستارگانش از نسلهای مختلف و با دید متفاوت هرکدام به زندگی، حس و تجربه مشترک جستجو برای معنا را به تصویر بکشد. نوعی مدیتیشن یا تعمق روی گذران زندگی.
امضای «اندرسون» پای اثر آخرش هم خورده و او، با اینکه شاید در اوج «گرند هتل بوداپست» (The Grand Budapest Hotel) یا «آقای فاکس شگفتانگیز» (Fantastic Mr. Fox) پرواز نکند, همچنان از جادوی خود بهره میبرد. میزانسن او خود قصه تعریف میکند.
بند بند فرم و تکنیک او کاملا در خدمت قصه و کاراکترهایش است. به دیالوگ های سریع و ماشینی بعضی شخصیتها دقت کنید که مثل نوعی مکانیزم دفاعی مقابل گنگی و ابهام درونمایه قصه عمل میکنند. یا به ساختار تا حدودی پیچیده روایت قصه که به بلاتکلیفی فلسفی مد نظر «اندرسون» اضافه میکند. در کنار خطوط داستانی درهم، که با هر پیچ و خم کوچک، یک گره را باز و گره دیگری به داستان میزند. این البته جلاخورده ترین ورژن «اندرسون» نیست اما او بابت ایجاد تعادل بین تکنیک و قصهگویی، و تسلطش به زبان سینما شایسته توجه است.
– «سعی نکن قصه رو بفهمی. فقط به تعریف کردنش ادامه بده.»
کاراکترهایی هرکدام غرق در اطوار خودش و دنیای خودش. قرنطینه در شهری که راهی به بیرون ندارد و تلاشی مذبوحانه برای حل معمای جاری. گوشهای از همان بیهودگی که «اندرسون» تلاش دارد بنمایاند. عروسکهای خیمهشببازی محکوم به آزادی و مشغول به گشتن دور حلقه بیانتهای وجود. در حال تحمل وزن تصمیمات پیشین و مشکوک به تصمیمات فعلی، انگار که با موسیقی کیهانی میرقصند و پی پاسخ میگردند. همهچیز در «آستروید سیتی» درباره پاسخ است. پاسخی که همه میدانند قرار نیست روزی معجزهوار به دست رسد و تنها باید آموخت چگونه بدون پاسخ زیست.
به نقل از جیم موریسون: «آینده مبهم است و پایان همواره نزدیک.» تستهای بمب اتم شاید از مهمترین اتفاقات واقع در پسزمینه فیلم باشند. بمبی که یک دهه قبل از وقایع فیلم، واقعیت را مثل یک سیلی محکم به صورت بشر زد و انفجار و سایه سهمگین احتمال انفجارش در ادامهی قرن بیستم، مدام این نزدیکی مرگ را، این هیچ بزرگ را به انسان یادآور میشود.
به هر روی، بعد از جنگ دوم است و همراهیم با موج جهانشمول تردید به معانی قدیمی واژهها. و مرگ یکی از همین واژههاست. برای یک هدف مشخص و، طبق تعاریف نسبی، والا مردن دیگر بار مثبت پیشین را ندارد. مرگ قبلا چیزی بیشتر از صرفا نبودن در نظر گرفته میشد و حالا نه. حالا کفه ترازو به سمت زندگی سنگين است. هرچقدر هم که بیهدف و بیهوده باشد.
«آستروید سیتی» در انتها شاید نه گیراترین فیلم «اندرسون» باشد و نه کمنقصترین، نه حتی نزدیک به بهترین کارهایش و شاید پر باشد از پتانسیل استفاده نشده؛ اما گواهیست به اینکه نباید سینمای او را به قابهای متقارن، پالتهای رنگی زیبا و ترند تیکتاک تقلیل داد.