«آدمکش» تازهترین فیلم «دیوید فینچر» است که برای نتفلیکس ساخته شده. شاید بزرگترین پروژه شکستخورده ۲۰۲۳. فیلمی که از آغاز تا پایانش، نه تنها حرف تازهای برای گفتن ندارد که حتا سرگرمکننده هم نیست. به جای ترکیب خلاقیت فینچری و جذابیت نتفلیکسی، اینجا با ترکیب وسواس فینچری و بیمایگی نتفلیکسی طرفیم. مشخص است که «فینچر» نمیخواهد فیلمش در مورد یک قاتل، حتا ذرهای شبیه به قاتلهای سریالی «شکارچی ذهن» باشد اما ظاهرا او فقط میداند که چه نمیخواهد و در مورد خواستههایش مردد است. «آدمکش» قصه با بازی «مایکل فسبندر» (شاید تنها نکته مثبت فیلم)، پس از اینکه از انجام ماموریتش باز میماند، به جنگ رؤسایش میرود تا انتقام حمله به خانه و عزیزانش را بگيرد.
«فینچر» در «آدمکش» میکوشد پرترهای تازه از یک قاتل بکشد. اما استریوتایپها را نادیده نمیگیرد و تنها عوضشان میکند. قاتل به جای موسیقی کلاسیک، راک دهه هشتاد گوش میکند و به جای نبوغ و باقی خصوصیات رمانتیسیزه شدهی قاتلها، تنها به روتین مشخص خود پایبند میماند و رویکردش به این کار، نظم و برنامهریزی دقیق است. فیلم «آدمکش» نام دارد اما بیشتر از آدمکش روی نفس کشتن متمرکز است. پروسهی کشتن و معادلات حاکم بر کشتن. قاعدهها و قوانین اخلاقی کشتن. کشتن به عنوان شغل و کشتن برای انتقام. خط مشی تمیز و بیایراد کشتن.
عدم تمرکز کافی روی شخصیتها نقطه ضعف اصلی فیلم است. فیلم کیلومترها از باقی فیلمهای «فینچر» فاصله دارد. مخاطب در طول تماشای فیلم هیچ حسی را تجربه نمیکند. نه همدردی و نه تأسف و نه لذت. این را میتوان پای «نتفلیکس» نوشت؟ احتمالا نه چون «فینچر» بزرگتر از آن است که آزادی تمام و کمال عملش را تقدیم به اصطلاح “کارفرما” کند؛ اما قطعا سرزنش «نتفلیکس» راحتتر از قبول این حقیقت است که «فینچر» فیلمی بد ساخته است.
فیلم سراسیمه و عجول است و در عین حال وقت زیادی را تلف میکند. اپیزودهای اسما متفاوت اما رسما تکراری که دلیل حضورشان برای مخاطب پوشیده باقی میماند. چرا فیلم چند قسمت شده؟ آیا قرار است تداعیکننده تفکر منظم و ماشینی قاتل باشد؟ پس زیادی زمخت است و خالی از ظرافت. قرار است به بیننده این حس را القا کند که هر شهر، هر قربانی و هر قتل حال و هوای تازهای دارد و با قبلی متفاوت است؟ پس به وضوح از انجام وظيفهاش باز ماندهاست. از هر طرف که به این تصمیم «فینچر» بنگرید، اضافیست و بلاتکلیف.
دومین عنصر اضافی فیلم تیر اول قاتل است که خطا رفت. هیچ نقش موثری بازی نمیکند و تنها یک توجیه ناپرداختهست برای ادامه وقايع فیلم. یک نوع نیروی پیشران ضعیف. قاتل مدام در گوش مخاطب میخواند که “تنها توی نبردی بجنگ که پولشو گرفتی” و همزمان از تنها نبردی که به خاطرش مزد گرفته بازنده بیرون میآید.
اگر مضمون فیلم انتقام است چرا باید منتقم را یک قاتل بیدست و پا معرفی کرد که تنها وقتی درست کار میکند که انگیزهاش دقیقا خلاف نطقهایش باشد؟
کمی از قربانیها حرف بزنیم. نتفلیکسی ترین المانهای فیلم. از غول بی شاخ و دم فلوریدایی که سکانس درگیریاش با قاتل چشم مخاطب را سنگین میکند تا «تیلدا سوینتن» که ده دقیقه وراجی میکند و بی آنکه تلاشی برای زنده ماندن کند میمیرد. دقیقا مثل قاتل، هیچ زحمتی برای کمی بیشتر پرداختن به مقتولین کشیده نشده. حتا زن مجروح ساکن جمهوری دومنیکن که برای قاتل آنقدر عزیز است که قربانی حمله دشمنش قرار بگیرد و قاتل برایش آدم بکشد اما آنقدر برای کارگردان اهمیت ندارد که کمی بیشتر معرفیاش کند. یک جای کار رابطهی علت و معلول در فیلم «فینچر» به شدت میلنگد و با این وجود داستان جوری پیش میرود که انگار هیچ ایرادی متوجه داستان نیست.
صحبت قاتل از اقلیت و اکثریت در فیلم ناخودآگاه مخاطب را به یاد سوالی میاندازد که «داستایفسکی» مطرح کرد. اینجا قاتل اصلا در قید اخلاقیات نیست و تنها قدرت و سلطه را میشناسد. بکش یا کشته شو. او همه را از لب تیغ میگذارند به جز عامل اصلی حمله به همسرش. چرا؟ چون در سلسله مراتب قدرت بالاتر از او قرار میگیرد. این شاید جهانبینی «فینچر» است. قدرت واقعی و ملموس است و برساختهای اجتماعی نه.
نظر رمانتیک «فینچر» به شخصیت منفی فیلم و اصرار به پیروزی او در انتها شاید دلیل کج رفتن فیلم است. «فینچر» قاتل را به هر قیمتی برنده میخواهد و او را به جز با چند چالش جزئی و کوچک محک نمیزند. «راسکولنیکف» قصه اينجا بازی را میبرد و از قبل میداند که سر هر دوراهی اخلاقی کدام طرف بپیچد.